خانه عناوین مطالب تماس با من

خود می داند و من ...

خود می داند و من ...

درباره من

آن چیز که مرا نکشد قویترم خواهد کرد.... ادامه...

پیوندها

  • ما توبه کردیم!
  • جوانان زیر آفتاب

دسته‌ها

  • یه خورده عشقی 4

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • چرایی عاشقی نکردن
  • بهلول نامه
  • بدون شرح!
  • شکایت نامه
  • کلاف نامه
  • عاشق نامه

نویسندگان

  • امید 6

بایگانی

  • اسفند 1388 1
  • مرداد 1388 1
  • بهمن 1387 1
  • دی 1387 1

آمار : 2847 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • چرایی عاشقی نکردن سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 00:48
    وای روزهاست که از یاد برده ام عاشقی کنم اصلا عاشقی چیست؟! مگر دل ما را نیز کسی می خرد همه از یاد برده اند خودمان هم از یاد برده ایم .یک روز نشستم با خود حساب و کتاب کردم دیدم دلی که خریداری ندارد اصلا برای چه عاشقی کند. غصه ام گرفت چراغ های قلبم را خاموش کردم دریچه اش را بستم گفتم : خداحافظ قلب وامانده اگر معشوقه ما...
  • بهلول نامه جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 00:00
    بهلول و سوداگر روزی سوداگری بغدادی از بهلول سئوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟ بهلول جواب داد : آهن و پنبه . آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقآ پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد باز روزی به بهلول برخورد این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم بهلول ایندفعه گفت : پیاز بخر و...
  • بدون شرح! چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1388 16:18
    گفتی بخند ؛ خندیدم دعوا کردیم ؛ گریه کردم بهم اخم کردی ؛ سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم دوباره بهم لبخند زدی ؛ اینطوریاست؟ منم بهت میخندم اما جا داره بگم ؛ غلط اضافی نکن !
  • شکایت نامه چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1388 16:15
    شکایت نامه من سفید است!
  • کلاف نامه جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1387 21:28
    نمی دانم دیگراز این عشق چه می میخواهم کلافه ام کلافه گاه عاشقانه وار حق را او می دهم و گاه با تمام وجود واز ته دل ازاو متنفر می شوم . دلم با تمام وجود او را درک می کند و به خود می گوید بگذار زندگیش را بکند اما بعد دوباره همان دل بی در پیکر می گوید پس تو چی تو کجای این ماجرا هستی تکلیف 8 سال عاشق ماندنت چه می شود.... و...
  • عاشق نامه دوشنبه 30 دی‌ماه سال 1387 11:15
    Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 امشب غم داشتی یه غم غریب یه غمی که آدم وقتی به صورتت نگاه می کرد همه چِیزو تا آخرش می خوند دوست داشتم جلوت گریه کنم ولی می دونی به خودم قول دادم دیگه هیچ وقت هیچ وقت اشکامو نبینی می دونی حس می کنم دیگه نباید غرورم رو جلوت بشکنم امشب چشمات یه چیزی رو می خواست بهم...